تصمیم ستارخان، خواباندن بیرقهای تسلیم

از تبریز بانک توپ می‌آمد و کوبش نعل آهنین اسبان سپاه دشمن. محمدعلی، شاه خودکامه به میرهاشم دهوچی شیخ تبریز، تلگرافی از پیروزی خود و سیاست مخالفان و مفسدان فرستاده بود. اسلامیه‌خواهان و سپاهیان شاهی، تبریز را هم‌چون همه شهرهای ایران در سکوت و بهت و سکون فرو برده و خود هیاهوی پیروزی بلند کرده بودند. مشروطه برای تبریزیان امید بود و حریت و عدالت و نعمت که نا آمده از دست رفته بود. دو پایی که در تهران آزادی را از پای درآورده بود، اشباح که صدایشان تا خانه حاج مهدی کوزه کنانی در کوی امیرخیز رسیده بود. در چشم غمبار اسب‌هایی که به‌آخور بسته شده بودند نه اولار سوارانشان را می‌شد خواند، نه اولار چی میشه؟ نه اولار چی میشه؟

پرسشی که در پچ پچ و سکوت و سخن ۱۷مجاهدی که در خانه حاج مهدی گرد آمده بودند می‌چرخید. در محله‌های دیگر تبریز وضعیت از این بدتر بود، در مارالان، خیابان، بازار، بیچویه، نوبر و دیگر کویها نه تنها پناهگاهی برای گردهمایی مجاهدان پراکنده نبود، بلکه بر سر در بسیاری از خانه‌هایشان پرچم سفید تسلیم آویخته بودند تا از گزند نیروهای دولتی در پناه بمانند. برخی نیز تفنگهایشان را به‌دشمن داده بودند، ولی در این خانه، و در این جمع یکی بود که آرام و شکیب نداشت.

در ذهن او نه اولار نمی‌چرخید، او به‌چه باید کرد می‌اندیشید. گرگ نه الین؟ چه باید کرد؟

ستار به حاج مهدی گزارش پیش آمد روز قبل کنسول روس را داده بود. کنسول خواسته بود که سردار پرچم روسیه را بر سر در خانه‌اش بیاویزد تا از گزند تفنگچیان دولت در امان بماند و ستار آرزویش را با صراحت و سادگی به کنسول روس گفته بود.

جنرال کنسول من می‌خواهم هفت دولت به زیر بیرق ایران بیاید. من زیر بیرق بیگانه نروم. و اما چگونه؟ بیرق‌های سفید را چه باید کرد؟ مگر مشروطه به پایان نرسیده بود؟ مگر مجلس تو باران نشده بود؟ مگر آرزوهای آزادی و برابری از میان نرفت؟ آن آینده روشن در آوازها و خطبه‌های میرزا حسین واعظ، آن همه امید در چکامه‌های میرزا جواد ناطق، آن همه شوق فردای بهتر در رزم یاران چه می‌شد؟

آیا راه برون‌رفتی هست؟

آری شورش در برابر وضع موجود. خواباندن بیرقهای تسلیم.

ستار بی‌تاب از این درد و از درد زخم پایش نمی‌توانست چهار زانو بنشیند، هیچ‌یک از یارانش نمی‌دانستند که چند روز پیش یکی از نفوذی‌های دشمن با گلوله‌ای ساق پایش را زخمی کرده است. ستار به یارانش می‌نگریست. به حسین‌خان باغبان فروتن آرام و خونسرد، نایب محمد آقا نجار نیرومند و پرهیبت، این بریم یا رعد و برق که برخلاف نام و رفتارش در میانه نبرد اکنون آرام و بی‌صدا سرمای لوله تفنگش را حسرت‌زده لمس می‌کرد. برادرزاده‌هایش محمدخان و کریمخان پشت داده به دیوار سر بر شانه هم فرو برده بودند، آنها نیز شاید از سر شرم و شکست توان نگاه به عمو و فرمانده‌شان را نداشتند. پاشا بیک و دیگران هم کمابیش در خود فرو رفته بودند، حاج مهدی پیر دنیا دیده و میزبان مجاهدان در کوشش برای فرونشاندن خشم و خروشی که در چشمان این جوانان بی‌قرار موج می‌زد به جایی نمی‌رسید، دلش می‌خواست به آنها بفهماند که دنیا بر یک قرار نمی‌ماند اما زبانش نمی‌چرخید، شاید خود نیز به این باور نداشت، تفنگ‌های تکیه داده به دیوار یا روی زانو یا دراز کشید کنار مجاهدان هنوز بوی باروت را در اتاق بزرگ می‌پراکندند، تفنگها در انتظار انگشتی بر ماشه و چشمی بر مگسک، اما زمین و زمان فریاد می‌کشید که انقلاب مرده‌ست است و کفنش را بر سردر خانه‌ها آویختند.

تبریز از پرچم‌های سفید تسلیم سراسر کفن‌پوش شده بود و این قلب سردار را می‌فشرد. در میانه پچ‌پچ‌ها و در خود رفتن‌ها، ناگهان صدای هولناک شلیک هم را میخکوب کرد. دود شلیک و بوی تند باروت از پی غرش پیچیده در اتاق برخاست، شلیکی که نیروی انباشته در بغض سردار را به پرواز در آورد.

سردار پیش از همه برخاست. نگاه نگرانی به یارانشان انداخت. همه سالم بودند. تیر به کسی نخورد، حسین بیک مجاهد قره داغی که فراموش کرده بود که فشنگ را از لوله درآورد و ناخواسته ماشه تفنگش را چکانده بود شرم‌آگین به او نگریست، سردار به جای تیر که به سقف اتاق خورده بود نگریست و یکبار دیگر نگاهش را در نگاه تک‌تک هم‌رزمانش دوخت، هیچ شادمانی از آن که تیر به کسی نخورده در چشمان درشت و روشنش موج می‌زد، نیروی تصمیمی که در این دو روزه خیالش را وسوسه می‌کرد وجودش را انباشت، فرو نشاندن بیرق‌ها.

سردار به شکرانه این پیشآمد تفنگش را برداشت فریاد زد بیرق‌های سپید را می‌خوابانیم. و به پرواز درآمد بر اسب نشست و پیشاپیش یارانش کوچه‌های تبریز را پر از فریاد کرد. نخستین بیرقی که با گلوله سردار مشروطه بر زمین افتاد پرچم روس بود که در بازارچه صفیخانی بر سر در خانه حاج محمدرضا شکوبی افراشته شده بود.

آن تصمیم و این شلیک سرنوشت‌ساز، تاریخ ایران را در گذر دیگری انداخت، گذری که به فتح تبریز سپس تهران و سرانجام سراسر ایران انجامید.

تاریخ برخی از جزئیات این تصمیم را نگاشته است، اما از آن که در آن لحظه در اندیشه ستار چه گذشت چیزی نگفته است، او با انتخاب و کار خود در آن لحظه مشروطه را به ایران برگرداند. این نیای تاریخی شورشگران امروز ایران، دلیری را با فروتنی، رزمندگی را با جوانمردی و درستکاری را با مردم دوستی درهم آمیخته بود. همان ارزش‌هایی که انقلاب دموکراتیک مردم ایران نیازمند آن است.

ستار می‌دانست که نبرد مسلحانه تنها راه پیکار با خودکامگی و دیکتاتوری است. راهی که امروز هم انتخابی است برای سرنگونی دشمنان مردم.

لطفا به اشتراک بگذارید: