شعر نقش از سهراب سپهری

آغاز شصتمین سالگرد تاسیس سازمان مجاهدین خلق گرامی باد

شعر نقش (سهراب سپهری)

در شبی تاریک

که صدایی با صدایی در نمی‌آمیخت

و کسی کس را نمی‌دید از ره نزدیک،

یک نفر از صخره‌های کوه بالا رفت

و به ناخنهای خون آلود

روی سنگی کند نقشی را و از آن پس ندیدش هیچکس دیگر.

شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و روی صخره‌ها خشکید.

از میا برده است طوفان نقش‌هایی را

که به‌جا ماند از کف پایش.

گر نشان از هر که پرسی باز

بر نخواهد آمد آوایش.

 

 

آن شب

هیچکس از ره نمی‌آمد

تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شکفتن بود.

کوه: سنگین، سرگران، خونسرد.

باد می‌آمد، ولی خاموش.

ابر پر می‌زد، ولی آرام.

لیک آن لحظه که ناخنهای دست آشنای راز

رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز،

رعد غرید،

کوه را لرزاند.

برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظه‌ای کوتاه

پیکر نقشی که باید جاودان می‌ماند.

 

 

امشب

باد و باران هر دو می‌کوبند:

باد خواهد برکند از جای سنگی را

و باران هم

خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید.

هر دو می‌کوشند.

می خروشند.

لیک سنگ بی‌محابا در ستیغ کوه

مانده بر جا استوار، انگار با زنجیر پولادین.

سالها آن را نفرسوده است.

کوشش هر چیز بیهوده است.

کوه اگر بر خویشتن پیچد،

سنگ بر جا هم‌چنان خونسرد می‌ماند

و نمی‌فرساید نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک

یک نفر کز صخره‌های کوه بالا رفت

در شبی تاریک

لطفا به اشتراک بگذارید: