در گرامیداشت جهان پهلوان تختی همراه با پهلوان مسلم اسکندر فیلابی
گفتگوی سیمای آزادی با پهلوان مسلم اسکندر فیلابی :
«جهان پهلوان تختی یک انسانی بسیار باوقار، جوانمرد، صدیق، میهندوست، عاشق مردم و استقلال ایران بود. بههمین خاطر جهان پهلوان تختی، او زمانی که همه دنبال منافع شخصی بودند رفت طرفداری از دکتر مصدق بزرگ، این مرد آزادیخواه کرد و از یارانش شد.
و من عکسهایش را حتماً شما با دکتر مصدق دیدید، با آقای طالقانی هم عکسهایش را دیدید. این با این بزرگان رفت و آمد میکرد.
من در این سالهای که شانس داشتم ایشان را ببینیم در اولین بار جام کاپ کیهان داشتیم من ۱۹ سالم بود در مشهد کشتی گرفتم. تیم قوچان اول شد. آقا تختی آنجا مهمان برنامه این جام کاپ کیهان بود. بعد ما روز بعد رفتیم هتل سپید مشهد که با آقا تختی عکس بگیریم. همه ورزشکاران رفتیم آنجا و بعد عکس دستهجمعی گرفتیم. باشگاه پهلوانی قوچان بهخصوص عکسهایش را دارند. هنوز هم دارند و ما آنجا عکس گرفتیم و من دلم میخواست یک عکس تکی با آقا تختی بگیرم. رویم نمیشد ازش بپرسم. به مربیام مرحوم بهادری گفتم، آقا بهادری میشه با آقا تختی بگین یک عکس با من بگیره. بهش گفت، بله بله بیا جلو و دست من رو گرفت و باهام عکس گرفت. جالب اینکه بعد از عکس گرفتن قلمش را برداشت و یک کاغذ تلفناش رو به من داد و گفت من مطمئنم که تو به تهران خواهی آمد. اگر آمدی به من زنگ بزن. ببینمت. این تلفن را گرفته بودم دستم. و این کاغذ تلفن را هر هفته یکبار، ۲۰ روز یکبار، عوض میکردم که یک وقت خراب نشه شماره را داشته باشم.
بههرحال اتفاقاً ۶-۷ ماه بعدش که من ۲۰ سالم شد، برای اولین بار رفتم به تهران برای مسابقات قهرمانی کشور. ما رفتیم قهرمانی کشور باور کنید میخواستم این قطار رو هول بدم که تندتر برسم. من بهمحض اینکه رسیدم به ایستگاه آهن از همان جا زنگ زدم به آقای تختی.
گفتم آقا تختی من فیلابی هستم از مشهد آمدم اینجا الآن ایستگاه راهآهنم. گفت همان جا بایست من الآن میام.
من به بچههای تیم گفتم شما برید آقا تختی گفته میآید دنبالم. گفتند نمیآید. گفتم شما برین آدرس مسافرخانه رو به من بدین اگر نیآمد من خودم با تاکسی میام هتل.
من تا یک ربع آنجا ایستادم. تا یک ربع مهم نبود چون من تهران را نمیدانستم چون بزرگترین شهری که دیده بودم مشهد بود. نمیدانستم تهران طول و عرضش چقدر است. مشهد رو طول و عرضش رو میشد تو ۱۰ دقیقه رفت. من نمیدانستم آقا تختی تو شمیران مینشیند
به هر حال. من تا یک ربع راحت بودم ولی بعدش هر یک دقیقه برام یک ساعت طول میکشید. هی به ساعتم نگاه میکردم. هی دیدم نشد نشد. تا نیم ساعت شد گفتم دیگه نمیاد. خواستم برم دیدم جلوی در شلوغ شد مردم دویدند جلوی در گفتند آقا تختی تختی. بالاخره روحش شاد دستش رو تکان داد برای من و منهم رفتم آنجا و باهاش، دست من رو گرفت و برد راهآهن آنجا اداره اش. آنجا یک کم آفیسها، دفترها رو برد به من نشان داد که فهمیدم آنجا راهآهن کار میکند.
بعدش من را برد ناهار یک چلوکبابی به اسم مروارید بود که همهاش آینهکاری بود. من برای اولین بار بهجز امام رضا جایی رو دیدم که آینه کاریه. بههرحال من رو برد آنجا ناهار خوردیم و یک حرف به من زد. اولین حرف. گفت ببین هیکلت درشته و مردم ایران بهت پهلوان خواهند گفت. طوری رفتار کن که وقتی جوانها ادات رو درمیارن خجالت نکشی. این حرف برای من مثل یک سوزنبان قطاری شد که همانجا ریل من رو عوض کرد. و من واقعاً ریلم عوض شد. طرفی که آقا تختی میخواست. به هرحال من آنجا رفتم مسابقات قهرمانی کشور در آزاد و فرنگی مدال گرفتم و همان سال مسابقاتی بود برای توکیو، المپیک توکیو که من اگر میرفتم در المپیک توکیو چهارمین المپیکم میشد که من رو انتخاب کردن. آقا تختی آنجا به من گفت نرو. چون من تجدید داشتم و زمان رفتن ما به المپیک شهریور بود که من باید تجدید امتحان میدادم. گفت ببین شما لزومی نداره برای یک المپیک رفتن یک سال عمرت را هدر بدی و یک سال دیگه بیایی همین درس را بخوانی. برو یک کلاس بالاتر. آنجا کلاس ۱۱ بودم.
من هم دیگه وقتی مربیان و رئیس فدراسیون گفتند باید بری المپیک گفتم من نمیرم من تجدید دارم باید برم امتحان بدهم. چون آقا تختی گفت اگه بری المپیک مدال هم نمیگیری. راست هم میگفت. من جوان بودم. بیست ساله. بعد من دیگه نرفتم. رفتم آنجا و بعد برگشتم امتحان دادم و بعد سال بعدش آمدم به تهران از آنجا. که آدم با آقا تختی همه جا با هم بودیم. همهجا که چه عرض کنم ولی اکثر جاها زورخانه، مهمانی و مجالس ترحیم و جایی بود من را باد خودش میبرد و افتخار داشتم که باهاش اینور و آنور میرفتم و واقعاً بهم محبت داشت به من.
در تمام مسائلی که من دارم میگم من یه یاداشت دارم اینجا که هیچ چیزی را از دست ندهم. بعد من واقعاً مسائل سیاسی رو نمیدانستم چیه. یک روز از پلههای کاخ ورزش میرفتم بالا یه وقت دیدم یکی دست گذاشت سر شانه من. نگاه کردم دیدم تیمسار ایزد پناهه. بعد گفت که دیدی رفیقت چیکار کرد؟ گفتم کی رو میگید تیمسار؟ گفت تختی رو میگم. گفت چیکار کرد؟ بهش گفتیم بیا ۲۸ مرداد سخنرانی کن برو نماینده مجلس شو. نیامد. یکی دیگر رفت این کار را کرد.
من هم اون موقع حساسیتی به این چیزها نداشتم هنوز. نمیدونستم چه خبره. یک روز به آقا تختی همین حرف را سر ناهار بود گفتم. گفتم آقا تختی تیمسار ایزد پناه همچین حرفی زد. شما چرا نرفتی سخنرانی کنی؟ یک دفعه چهرهاش برافروخته شد. خیلی. گفت ببین من ۲۸ مرداد تهران وا نمیایستم تا برسه به جایی که برم لگد بزنم به خونهای پاک جوانهای مملکتم. برم سخنرانی هم بکنم. برای اینکه یک نخستوزیر استقلالطلب و آزادیخواه مستقل رو انداختند و جوانها خونشان را دادند براش و حالا من برم سخنرانی هم بکنم که نماینده مجلس بشم. نمایندگی مجلس سرشون را بخورد. من همین الآن نماینده مردمم.
دیدم اوه اوه سخنرانی در ۲۸ مرداد ممنوع است. که منهم هرچی بهم چندبار به من گفته شد دیگه وقتتون رو نمیخواهم بگیرم. نرفتم اینکار را بکنم.
خیلی جالب بود خاطراتی که دارم ازش. یک روز قرار بود بریم به من زنگ زد که هر کجا میرفت به من زنگ میزد. آن موقع من کوی دانشگاه امیرآباد بودم. بعد به من گفت که شما آمادهباش میخواهیم برویم یه مجلس شب هفتی. من هم گفتم چشم لباس پوشیده رفتم دم آن قسمت نگهبانی دم در ایستادم. که بیاد. بعد به من زنگ زد که نمیخواهد بیایی من خودم میرم. من گفتم باشه چشم. بعد رفتم توی اتاقم و اینها. چند روز بعد قرار بود آقا تختی بشه مربی کشتی ایران. آن موقع رئیس تربیتبدنی آقای قره قوزلو بود. آقای خادم هم، محمد خادم، خادم حقیقت. ایشان هم رئیس فدراسیون کشتی بود.
من یه روز از آقا تختی پرسیدم آقا تختی قراره شما چیز بشی، مربی بشی چی شد. چرا مربی نشدی؟ خندید گفت ببین اوضاع مملکت به کجا رسیده که باید مربی کشتی را هم شاه انتخاب کند. گفتم مگه چی شده؟ گفت قره قوزلو میره پیش شاه میگه ما تختی را بگذاریم بشه رئیسه. مربی کشتی ایران. شاه میگه نه اون سیاسیه. میگه کجا؟ سیاسیتی وجود نداره. سیاسی نیست که. سیاسی نیست ایران. گفت نه حالا بعد یه بار دیگه.
گفت آنروزی که. بعد دفعه بعد که میره یک عکس پرت میکنه تو صورت قرهگوزلو شاه. میگه تو که گفتی سیاسی نیست. اگه سیاسی نیست در شب هفت دکتر مصدق چیکار میکنه؟ میگه آنروزی که من میخواستم تو رو ببرم به شب هفت. دیدم هنوز نهالی میشکندت. گذاشتم یه کمی درخت تنومندی بشی وقتی هم میخوان بشکنندت زحمت بیشتری بکشند. بعد من رو بهخاطر اینکه رفتم آنجا نگذاشتند من مربی کشتی بشم. این خاطراتی که میگم بهتون از خودش دارم نه از کس دیگه.
یک خاطره عرض کنم خدمت هموطنان عزیزم. در بویین زهرا زلزله شد آقا تختی خیلی مال جمع کرد چون آن موقع خواهر شاه رئیس صلیبسرخ بود، مردم اعتماد نداشتن بهش بدن پول. وقتی آقا تختی آمد تو خیابان برای پول جمع کردن هر چه داشتند میدادند. بعد این تعریف میکرد خود آقا تختی تعریف میکرد. هر وقت تعریف میکرد از چشماش یک اشکی میآمد. گفت تمام آن کمکها به یک طرف، کمک آن مادر یک طرف. گفتم چی بوده کمک آن مادر؟ گفت یک روز تو خیابان یه مادری آمد گفت آقا تختی شما برای بویین زهرا پول جمع میکنید؟ گفت آره میگفت دستاش رو کرد گوشواره، دستبند هیچی نداره، تو کیفش هیچی نداره، گفت این زن محجبه واقعا، تقریباً پیرزنی هم بود، چادرش را برداشت، تا کرد داد به من گفت، آقا تختی چادرم تازه است این را بدید یک نفر استفاده کنه. میگفت من این را هیچوقت یادم نمیره که این مادر چطور آمد حجابش رو آنجا داد من بدم به چیز. یا یک دفعه دیگه هم. البته این خاطره که الآن میگم قبلاً بود. رفتیم سال ۱۹۶۶ تولید و برای مسابقات کشتی جهانی. من ۲۲ سالم بود. برای اولین بار برای مسابقات جهانی در تولید. به آمریکا آمدیم. رفتیم. البته من الآن تو آمریکا هستم میگم آمدیم. خوب آقا تختی لباسهایش را داد به من که داشته باشم حوله و اینها را. ما رفتیم آنجا کشتی آخرش به کشتیگیر ترکیه بود فکر کنم یادم باشه. یا مدود بود یا ترکیه، باخت. چهارم شد. من لباسها را گذاشتم روی صورتم رفتم زیر زمین پلهها نشستم زیر پلهها که جای رختکنی بود نشستم. داشتم گریه میکردم یهوقت دیدم بالای سرم ایستاده. یک اصطلاحی از یک دوست همدانی یاد گرفته بود. بهش میگفت خداندار. گفت خداندار حالا من کشتی رو باختم لباسهام رو هم نمیخواهی بدی؟ من نشست بغل دستم گفت گریه نکن، گفت ببین من نمیبایست میآمدم اینجا ولی اگر نمیآمدم مردم فکر میکردند من هنوز میتوانم کشتی بگیرم چرا نرفتم؟ حالا خیالم راحته که مردم ایران خیالشان راحته که من تا آخرین بار هم که میتوانستم من رفتم کشتی گرفتم. اسم مردم و ملت و ایرانم را بلندش کنم، ولی اینقدر توان داشتم. این یکی از خاطراتی بود که میخواستم بگم.
آهان یه خاطره هم اونجا بگم عدهیی از دانشجوها مراسمی داشتند. طرفدار دکتر مصدق بودند. آقا تختی گفت به هیچکس نگو بیان. میخواهیم برویم یک جایی. گفتم باشه با هم رفتیم. دانشجویانی بودند که البته من یادم نمیآید اون موقع که چه گروهی بودند. طرفداران دکتر مصدق بودند. ما را دعوت کردند آنجا و ما رفتیم و بعد هم عکس دکتر مصدق را آوردند و گذاشتند و ما یک عکس گرفتیم. ما وقتی که برگشتیم ایران مردم استقبال عجیبی از جهان پهلوان تختی کردند. واقعاً خیلیها مدال گرفته بودند ولی آقا تختی یک چیز دیگری بود برای مردم. آمدند استقبالی که اصلاً صدها نفر. حالا نه یک، ده نفر، ۲۰ نفر اینها. آنجا و من یادم میاد که چه استقبالی ازش کردن و آنقدر خوشحال بودم که مردم ایران ورزشکار را بهخاطر روحیه جوانمردی و پهلوانی شمردم دوستیاش و میهنپرستیاش دوست دارن. نه برای چیز دیگه اش. برای زور بازو همه دارند همه مدال میگیرند. ولی آن مدال داری که نمیآید برای جاه و مقام، خودفروشی کند و طرف مردم رو میگیرد، در همه جا آن ورزشکار را مردم دوست دارند و واقعاً هم هست، الآن شما ببینید خیلی ورزشکار هست. آنهایی که نعلین لیسی میکنند هیچکس برایشان ارزشی قائل نیست. فحش هم بهش میدهند ولی الآن دیدید مثلا در میدانهای ورزشی تیم میبازه مردم هورا میکشند و شاد میشوند خوب؟ ولی آقا تختی را آنقدر تشویق میکردند کسی یاد ندارد. آقا تختی در خیابان میرفت باور کنید اگر یک جایی را ۵ دقیقهای باید میرفت ۲۰ دقیقه طول میکشید. آنقدر مردم میآمدند و بغلش میکردند و ماچش میکردند و میبوسیدند و خیلی محبت میکردند بهش. خوب خدا را شکر من هم شانس داشتم آنجا در خدمتش باشم. بعد یک روز ما از امیرآباد داشتیم میرفتیم پایین طرف راهآهن اسم خیابانش یادم نیست. درست روبهرو خیابان امیرآباد بود. دیگه آره پایین. نمیدونم اسم خیابونش یادم نیست. روز عاشورا بود. بعد یک گروه سینهزنی یک هیأت سینهزنی از چهارراهی رد میشد. ما تا رسیدیم سر چهارراه، مردم سینه میزدند و حسین حسین میکردند و از چهارراه رد شدند و ما هم ایستادیم تا این سینه زنها رد بشوند. یک دفعه یکی از این سینه زنها گفت، آقا تختی، تختی. یک دفعه سینهزنها سینه زدن رو ول کردند. شروع کردند کف زدن برای آقا تختی. بعد راه را باز کردند که آقا تختی رد بشه. بعد ما رد شدیم رفتیم و خدا رحمت کنه باز همان کلمه خدا ندار گفت خدا ندارها نه به آن حسین حسین گفتنتان نه به این تختی تختی گفتنتان.
ولی این نشاندهنده این بود که مردم ایران چه عشق و علاقهیی به آقا تختی داشتند و دارند هنوز ما تو ورزش ایران دو تا پهلوان داریم یکی پوریای ولیه، یکی جهان پهلوان تختیه که واقعاً هر دوشان در تاریخ ایران، در ورزش ایران، یک سمبل هستند. مثل نورافکنی هستند که کسانی که کور رنگ نباشند اینا رو میبینند.
برای اینکه اینها جوانمردند، مردم دوستند. حالا اگر فرصت شد یک داستانی از کوچکی هم از پوریای ولی خواهم گفت که چرا پوریا ولی شد. ولی الآن از آقا تختی حرف میزنم همه داستانهایش را. داستانی که الآن بهتون میگم اکبر حیدری نوشته بود. من هم شنیده بودم. البته نه به این تفسیر دزدی یک ماشین بنز آقا تختی رو میدزدد، نمیدانست مال آقا تختیه. این را دزدها میبرندش. وقتی میبرند، جستجو میکنند تویش رو میبینند که این ماشین مال آقا تختیه، ولی ماشین قراضهای بود. تودوزیهایش پاره و همه رنگ و رو رفته، اینها این دزدها، این ماشین را تعمیر میکنند. تو دوزیهایش را درست میکنند. تمام چرخهایش را عوض میکنند. لاستیک هایش را عوض میکنند. این ماشین را مثل نو میآورند در همان جایی که آقا تختی یک پاتوق داشت. یکی علی بود. یکی آوانس، آوانسیان، یک همچین چیزی آنجا یک جا ماشین را پارک میکنند و به آن قسمت میگویند که یک یادداشت میدهند که ماشین آقا تختی فلان جاست. بگین بره برداره. آقا تختی با یکی از دوستانش، با ماشین یکی از دوستانش میره آنجا میبینه ماشین آنجاس. ولی آن ماشین نیست. خیلی نو هستش. میبیند نه ماشین مال خودشه. سند مال خودشه. نمره مال خودشه. خدا رحمت کنه. بعد طرف میگه خوب شد ما باید این همه پول خرج میکردیم، اینها خرج کردند. حالا ما ببریم این پول رو بدیم مستحقها. این پولی که باید برای این انجام میدادیم، ببریم بدیم مستحقها.
یک داستان دیگه بگم براتون. در یکی از خیابانهای تهران یک پلیس راهنمایی من را دید. من را بغل کرد گفت که میخواهیم یک کم از من تعریف و تمجید کرد گفت، واقعاً تختی جوانمرد بود. درود به شماها که پیروش هستید. گفتم چی شد چی شده. ؟ گفت من تو فلکه ۲۴ اسفند یک روز، ماشین داشتم جریمه میدادم. یک ماشینی بود آنجا پارک کرده بود توقف ممنوع من جریمه کردم. گذاشتم پشت برف پاکنش. رفتم ماشین بعدی. گفتش معمولاً این جور جاها صاحبهای ماشینها میان التماس میکنند که جناب سروان این ماشین مال منه جریمهام نکن و اینها. میگه من زیر چشمی نگاه میکردم دیدم صاحب ماشین آمد رفت این ورقه را باز کرد، برداشت رفت نشست تو ماشین. تا ماشین را استارت زد من دیدم اه این کیه، که من ماشین بغلیام ولی نیآمد چیزی از من بخواهد. تا نگاه کردم دیدم آقا تختیه. برگشتم گفتم آقا تختی ببخشید. من نمیدانستم ماشین مال شماست. گفت چه فرقی میکرد من خلاف کردم و شما هم انجام وظیفه کردی و جریمهام کردی. شما کارتان را انجام میدین. ناراحت نباشین دفعه بعد اینجا پارک نمیکنم. گفتم آقا تختی خواهش میکنم به من ورقه را بدین من پارهاش میکنم. گفت نه نوشتی و من باید این را داشته باشم که دفعه دیگه خلاف نکنم. گفتم خوب حالا بدین نصفش کنم. افسره میگه میگه اگر نصف میخواستی بکنی همان اول میکردی. حالا الآن دیگه لازم نیست. میگه من هرچی التماس کردم به من ورقه را نداد و دنده عقب گرفت رفت.
میگه من خیلی ناراحت بودم میگه یک روز اتفاقاً در همان محل یک ماشین شورلت دیدم پار ک کرده. نو نو. ماشین شورلت نو. جریمه کردم ماشین دومی را جریمه کردم. دیدم یکی با دست زد به شانهام گفت جناب سروان. گفتم بله. گفت این ماشین مال منه. گفت یک کشتیگیر معروف بود. اجازه بدین اسمش رو نبرم گفت این ماشین مال من بود ماشین مال منه ببخشید. گفتم خوب مبارکتون باشه عجب ماشین قشنگیه. گفت جریمهام کردی. گفتم بله. گفت حالا این حرفها رو این میزنه. من دو تا آدم را با هم مقایسه میکنم. دو تا ورزشکار کشتی را. کشتیگیر را. مدالدار. یکی تختی یکی هم این آقا. آخه جریمهام کردی؟ گفت آره خلاف کردی من هم جریمه میکنم. میگه من با این صحبت میکنم همهاش مغزم طرف تختیه. میگه آخه من نماینده مجلسم. میگه وقتی گفت من نماینده مجلسم من هم صدایم رو بلند کردم گفتم نماینده مجلسی قانون میگذاری من باید اجراش کنم. قانونی که تو گذاشتی من دارم اجرا میکنم. میخواهی چکار کنمش. برو وقت من را نگیر. داد زدم سرش رفتم. بعد گفت نشستم دیدم وای بیخود نیست که مردم تختی رو اینقدر عاشقش هستند. اینقدر دوست دارند. اینقدر جوانمردی ازش دیدند و این همه محبت میکنند بهش. من این خاطراتی را که گفتم بهتون بگم هم میهنان عزیز، یک پهلوان که در ورزش ایران از نهضتهای عیاری و جوانمردی و بعد زورخانه پیدا شده و بعد کشتی گیرها آمدند و پهلوانها. اینها یار مظلوم و دشمن. یار مظلوم و دشمن ظالماند. و این ورزشکارهایی که یار مظلوم و دشمن ظالم نباشند یه روحیه پهلوانی ندارند. هر رشته ورزشی در ایران اینجوریه. ما ورزشکارهای دیگهای هم داریم مثل حبیب خبیری فوتبالیست بود ولی پهلوان بود واقعا. پهلوانی به زن و مرد نیست. یک زن ممکنه پهلوان باشه، که هستند زنانی در ایران که در این چهل و خوردهای سال، تحت ستماند واقعاً کوتاه نمیان در مقابل این حکومت. ظالمو هرکسی. ببینید هموطنان عزیز اگر تختی زنده بود. و میدید که به دختری تجاوز میکنند. کی تجاوز میکند مجری قانون از نظر آنها پاسدار مجری قانونه دیگه. با مردم مثل یک مردم به گروگان گرفته از کشور دیگه داره رفتار میکند، مثل اسیر رفتار میکند. بیحرمتی میکند. بعد میزنند مردم را همان جا میکشند بدون اینکه کسی سؤال کنه تو چرا زدی این را کشتی؟ در هیچ جای دنیا نیست پلیس کسی رو بکشد دادگاه نبرندش.
هم میهنان عزیز هیچ جای دنیا پلیس حق نداره کسی را بکشد بعدش هم هیچکس هیچ کار هم نداشته باشه. در کشوری که آخوندها هستند از خمینی ملعون تا این خامنهای کثیف اینها این کار رو میکنند. وظیفه جوانمردان کیه؟ آنهایی هستند که با اینها ایستادند و حق آن مادری را که داد میزند بچهام را چرا کشتید آیا حس میکنند؟ واقعاً آیا حس میکنیند این مادر چه میکشه؟ ورزشکارها هم میهنان عزیز عدهیی هستند الآن چهل و من الآن ۴۲ ساله اینجا هستم عنوان سازمان مجاهدین خلق و شورای ملی مقاومت برای استقلال و آزادی ایران جلوی استعمار و ارتجاع ایستادند. واقعاً ایستادند چرا؟ برای اینکه میخواهند کشورشان آزاد و مستقل باشه.
از شورای ملی مقاومت گفته شده اعتقاد و یا عدم اعتقاد به مذاهب آزاده و هیچکس را نباید بهخاطر اعتقاد و یا عدم اعتقاد مورد سؤال قرار داد. کشور آزاد یعنی چی یعنی هرکس در هر زمینهای، مسلمانه، شیعه، بهاییه، زرتشتیه، هرچی هست، مسیحیه، باید آزاد باشه چرا نه؟ هر کس در رابطه خودش با خدای خودش باید مشغول باشه با اعتقادات خودش.
نه بخشنامهای کنند بیایید در ادارات نماز بخوانید. مگر نماز بخشنامهایه؟ من بروم بگویم چهار رکعت نماز ظهر از ترس حقوق و مزایا قربه الله. این نماز دیگه نیست این خیانته این غلطه.
هممیهنان عزیز این حکومت حکومتی نیست که ایرانی باشه. حس ایرانی باشه. و بهخاطر ایران دلش بسوزه. اینها ایران ما را بهگروگان گرفتند و همه شما باید مثل جهان پهلوان تختی، جوانمردان دیگه بر علیه این حکومت کار کنین واقعا.
من یه خاطره دیگه از پوریای ولی براتون بگم. خواجه محمود خوارزمی یک عارف و یک پهلوان بود. یک دفعه میرود در یکی از شهرهای شمال خراسان کشتی مسابقه بده. میره تو یه مسجدی نماز میخوانده میبینه یک مادری داره نذری آورده به مردم میده. حتماً ما قوچانیها و فیلابیها نذری هامان در ماه مبارک فتیر درست میکردیم. تیکه تیکه میکردیم به مردم میدادیم. حتماً نانی بوده، لقمه نانی بوده، فتیری بوده، میآید بهش میگه بفرمایید از این نذری من بخورین. پوریا. خواجه محمود خوارزمی ازش میپرسه این برای چیه مادر نذرت؟ گفت من یک پسر جوانی دارم فردا اینجا میخواد مسابقه بده. خواجه محمود خوارزمی آمده اینجا. اون هم پهلوانه میخواهد با پسر من کشتی بگیره. شما دعا کنید پسر من پیروز بشه. این را زمانی میگه که پوریای ولی لقمه را قورت داده بود. چون نان و نمک این مادر را خورده بود، میگه مادر من دعا میکنم و مطمئن باش دعای من میگیرد و پسرت پیروز میشه. روز بعد وقتی میروند مسابقه، خوب پوریای ولی میبینه که پسر جوانی است. یک کم سرشاخ میشن بعد خودش را میزنه زمین. یک دفعه مادر بلند میشه میگه، نه پسر من نزد، این خودش رو زده زمین، این چون نان و نمک من را خورده بود به من قول داده بود رفت خودش را زد زمین که پسر من برنده بشه. از همانجا خواجه محمود خوارزمی شد پوریای ولی».
پوریای ولی گفت که
صیدم به کمند است
از همت داوود نبی بخت بلند است
افتادگی آموز اگر طالب فیضی
هرگز نخورد آب زمینی که بلند است