مصدق، پیر تنها

 

طنز تلخ تاریخ. در حالیکه تمامی ملت ایران، پشتیبان مصدق بودند، اما او تنها بود؛ تنهای تنها

اینجا احمد‌آباد است. نزدیک تهران. باغی خاموش با دیوارهای آجری و گلی و درختانی کهن‌سال؛ اقاقیاها و سرخدارهایی که شاهد روزگارانی دور بوده‌اند. خانه‌یی ساده و دو طبقه، در میانة باغ است.

۱۰سال است که تنها ساکن این باغ و این خانهٔ قدیمی، پیری تنهاست. با عصایی در دست و کمری خمیده.

این خانه، بازماندهٔ معماری دوران قاجار است. چهار اتاق ساده در طبقه پایین، اتاق پذیرایی در طبقه بالا.

سرمای سوزان، از میان شاخه‌های خشکیده و بی‌برگ گذر می‌کرد.

دکتر آرام و سنگین، روی علف‌های گسترده هم‌چون فرش قدم می‌زد. فلق، از پشت پرچین خانه، با شتاب سرک می‌کشید.

اسفندماه ۱۳۴۵ است.

مصدق بر روی چمنهای کنار آب باریکه نشست. بالاپوش نمدی‌اش را بر شانه انداخت و به خود پیچید. عصایش را به شانه تکیه داد، سرش پایین آمد.

و تاریخ مصدق را می‌دید. ابرمردی که یک و تنها با مخوف‌ترین سازمانهای مخفی استعماری، پنجه در پنجه شد. اما تاریخْ امروز، نه برای آخرین دیدار، بلکه برای آن پرسش بزرگ آمده بوده که باید به‌آیندگان برساند: «چه شد؟. چرا؟. پس از آن همه جان‌فشانی؟. آن همه پشتیبانی مردمی؟. چرا در پایان، کار به این تنهایی سرد در باغ احمد‌آباد رسید؟. چه کم بود؟».

مصدق هم در اندیشه‌های خود بود. صدای شُرشُر باریکه آب، نگاه دکتر را به خود جلب کرد. به‌آن خیره شد و زورقِ خیالش، همراه با آن، به دریاهای دوردست خاطرات، سفر کرد.

آن جلسهٔ آبان ۱۳۲۳ را به‌یاد آورد که قرارداد نفت تحمیلی رضاخان را به‌باد حمله گرفت و گفت: «شاید مادرِ روزگار نزاید کسی را که به بیگانه چنین خدمتی کند!».

اما مصدق می‌دانست که استبداد و استعمار، دست بردار نخواهند بود. می‌دانست که دستان پنهان در پی سرریز کردن نفت، این سرمایهٔ ملی مردم ایران، به جیب استعمار انگلیس است.

همینطور هم شد. ۸ ماه، «گلشائیان»، وزیر دارایی وقت، با «گس»، نمایندهٔ شرکت استعماری نفت ایران- انگلیس، پنهانی مذاکره کردند. نتیجهٔ این مذاکرات، روز ۲۶ تیر ۱۳۲۸ به قراردادی منجر شد که باز هم شیرهٔ جان ایران را به نفع استعمار می‌مکید. قرارداد الحاقیِ «گس- گلشائیان!».

در مقابل مهره‌های انگلیس، مانند رزم آرا در مجلس، با طعنه می‌گفتند: «. ایرانی عرضهٔ ساختن لولهنگ ندارد، چطور می‌تواند نفت را اداره کند؟!».

اما کار از این‌ها گذشته بود و به همت مصدق و دیگر وطنپرستان، شعار ملی شدن نفت، در تار و پود هر ایرانی، تنیده شد.

و آن روز تاریخی تصویب «اصل ملی شدن صنعت نفت در سراسر کشور». ۲۹ اسفند ۱۳۲۹. روزی که حس میهن پرستی و شورِ پیروزی در تمام ایران فوران کرد.

و باز هم دست‌آوردهای بیشتر در راه بود.

۹ اردیبهشت ۱۳۳۰، روزی که به همت دکتر مصدق و با پشتیبانی میلیونی مردم ایران، قانون خلع ید در ۹ ماده به تصویب مجلس رسید. استبداد و استعمار، ناچار یک گام کیفی دیگر عقب رفتند؛ «علا»، نخست‌وزیر دست‌نشانده و وابسته به‌دربار استعفا داد و در میان شور و شوق مردم ایران، دکتر مصدق به نخست‌وزیری رسید

دکتر به‌یاد یار و غمخوار خود، دکتر حسین فاطمی افتاد که آن روز چگونه سرشار از حس ایران دوستی در کنارش به فردای استقلال ایران فکر می‌کرد. آن روزها که خواب راحت را از چشمان حریص دربار، ارتجاع و استعمار ربوده بود.

اما تاریخ هم‌چنان با آن پرسش دریغ‌انگیز، دست‌بردار نبود!

چه شد که راه به پایان نرسید؟.

سرما، بیش‌از‌پیش خود را در گریبان دکتر فرو برد. مصدق به عصایش تکیه زد.

مصدق در ادامهٔ خلع ید، یه اولتیماتوم داد که تو دو هفته باید کارشناسای انگلیسی شرکت نفت از ایران برن. انگلیسا هم بلافاصله به دنیا اعلام کردن که از ایران نفت نخرین!

ولی مصدق کوتاه نیامد. چهارم مهر ۱۳۳۰ دستور داد که سربازان ایرانی پالایشگاه نفت آبادان را تصرف کنند. شش روز بعد هم همه کارشناسان انگلیسی ایران رو ترک کردند و خلع ید انجام شد.

 

صدای شرشر آب رشتهٔ افکار دور و دراز مصدق را پاره کرد. زاغی از بالای یک سرخدار بلند پرید. مصدق نگاهی به‌لکه‌های سفید ابر در آسمان سرد انداخت. و آن روز. آن حماسهٔ اوراق قرضهٔ ملی را به‌یاد آورد. وقتی زیر فشار تحریم، به جای تسلیم به‌استعمار انگلیس، دستش را به سوی مردم ایران دراز کرد.

خرید اوراق قرضه برای تمامی اقشار مردم ایران به نمادی از غیرت ملی بدل شد؛ مبارزه‌یی نه فقط با استعمار انگلیس، بلکه با دربار همدست آن و شخص محمدرضا شاه.

طنز تلخ تاریخ. در حالیکه تمامی ملت ایران، پشتیبان مصدق بودند، اما او تنها بود؛ تنهای تنها و دریغ از تنهایی!

آنقدرتنها که حتی شبی که عازم سفر برای شرکت در دیوان داوری لاهه بود، انبوهی اسناد را زیر لباسش به خود بست و مقداری سند به دردنخور را در چمدانی گذاشت.

آنگاه چمدان را به بقایی داد و گفت: «از این چمدان، خوب مواظبت کن». اما درست همین چمدان، ۲۴ ساعت گم شد. کجا بود؟ جای دوری نبود.

تنها در دست مأموران مخفی انگلیس که از تمامی اسناد عکس گرفتند. اما مصدق در دادگاه اسناد واقعی را بیرون آورد و وکلای انگلیس را مات کرد.

 

دکتر سر را میان دستان لرزانش گرفت. چرا حتی نمی‌توانست یک چمدان را، به نزدیک‌ترین نفراتش بدهد؟. ای کاش تنها چند یار وفادار، مانند دکتر فاطمی داشت.

پرندهای روی ناودانی نشست. دکتر نگاهی به آن کرد. لحظاتی دردش را فراموش کرد. پرنده پرید. نگاه دکتر، همراه با خاطراتش در پی پرنده به پرواز در آمد.

آن روزها را به یاد آورد که برای تضعیف پایگاه استعمار در داخل ایران، یعنی دربار، بر سر در اختیار گرفتن وزارت جنگ با شاه وارد یک کشمکش شد.

شاه با خواست مصدق مخالفت کرد. مصدق هم در اعتراض استعفا داد. شاه قوام‌السلطنه رو به نخست‌وزیری منصوب کرد.

اما مردم که شیفتهٔ مصدق بودند، به‌خیابان‌ها ریختند. در نهایت شاه زیر ضرب قیام عظیم مردمی، مجبور شد قوام را برکنار کند و در ۳۰ تیر ۱۳۳۰، دوباره به نخست‌وزیری مصدق تن بدهد.

افکار مصدق که به ۳۰تیررسید، اشک مجالش نداد. یادش آمد که ۲روز بعد از قیام بود که بر سر مزار شهدای آن قیام در ابن‌بابویه رفت. گریست و گریست و آرام به پسرش گفت: «غلام، جای من پهلوی این بچه‌هاست. بچه‌های خودم. روزی که مردم، باید همین‌جا پیش این بچه‌ها دفن بشم».

باز هم شاهین خاطراتش به روز ۳۰تیر پرواز کرد. چگونه مردم ایران در تهران و شهرهای دیگر در برابر تانکهای ارتش شاه سینه سپر کردند. و وقتی یاد آن خانم باردار در آبادان افتاد که کفن‌پوش خود را زیر تانک نظامیان انداخت، های های گریست!

اما تاریخ که شاهد اشکهای مصدق بود، فراتر از درد و حماسه، به همان پرسش می‌اندیشید: چه شد؟ این همه فداکاری، جان‌فشانی. چرا به ۲۸مرداد و در پایان به‌این روزهای سرد احمدآباد انجامید؟

قیام بزرگ مردم ایران، در ۳۰ تیر ۱۳۳۱. آری، عزم ملی مردم ایران که در قیام پرشکوه ۳۰ تیر تجلی یافت، بار دیگر دکتر مصدق را بر مسند نخست‌وزیری نشاند.

درست در همان شب، خبر رأی دیوان لاهه مبنی بر عدم صلاحیت آن دادگاه برای رسیدگی به موضوع نفت ایران، به مردم ایران رسید و شادی ۲ پیروزی، از هر گوشهٔ ایران فوران کرد.

«پیر تنها» با گام‌های سنگین به سمت باغ رفت و به عصا تکیه زد و به دوردست خیره شد. ۱۳ سال از آن روزها گذشته بود. روزهای توطئه و کودتا. تنها در چند ساعت. همه چیز تمام شد!

سرویس‌های مخفی بیگانه، طرح کودتایی را بر کاغذ می‌نوشتند. سیا طرح را «عملیات آژاکس» و اینتلیجنت سرویس آن را «عملیات چکمه» نامید.

از صبح روز ۲۸ مرداد۱۳۳۲، چند صد تن از اوباش را به سرکردگی شعبان جعفری به‌خیابان‌ها آورد تا شعار دهند «مرگ بر مصدق» و «زنده‌باد شاهنشاه».

چند ساعت بعد، اوباش با پشتیبانی نیروهای مسلح دربار به خانهٔ دکتر مصدق یورش بردند.

هنگام یورش به‌خانهٔ نخست‌وزیر، چند تن از محافظان جانانه دفاع کردند. اما بی‌فایده بود. نردبانی آوردند تا مصدق را از دیوار خارج کنند. یکی از وزرای مصدق شعله‌های آتش را نشان داد و گفت:

-دکتر، بسیار متأسفم که اوباش خانهٔ یک مرد آزاده رو آتیش زدن.

-اونها خانهٔ منو آتیش نزدن، اونها ایران رو آتش زدن!

بدین ترتیب، دولت ملی مصدق، با دسیسهٔ مثلث شوم «دربار، ارتجاع و استعمار» سقوط کرد.

دکتر مصدق را نیز به بیدادگاه نظامی سپردند؛ مصدق اما، گناهش را خوب می‌دانست.

در همان بیدادگاه گفت:
«تنها گناه من، گناه بزرگ و بسیار بزرگ من، این است. پنجه در پنجهٔ مخوف‌ترین سازمانهای استعماری و جاسوسی بین‌المللی درافکنده‌ام»...

این کلمات، پژواک استواری و آرمان‌خواهی مردی بود که حتی در شکست، پیروزی ملت خود را می‌دید.

پیروزی در فردایی که خواهد آمد و خود برای نسل‌های بعدی نوشته بود: «. به‌خوبی می‌دانم که سرنوشت من باید مایهٔ عبرت مردانی شود که ممکن است در آتیه در سراسر خاورمیانه، درصدد گسیختن زنجیر بندگی و بردگی استعمار برآیند».

پاییز ۱۳۴۵ است. باد سردی از کوه‌های البرز می‌وزد و برگ‌های زرد و نارنجی درختان سرخدار احمدآباد را با خود به دوردست‌های تهران می‌برد. در آهنی باغ با صدایی خشک باز می‌شود. دو مرد پالتو پوش وارد می‌شوند.

در سمت راست راه ورودی، ساختمانی است که تمام وقت دو مأمور ساواک در آن هستند مراقبند کسی به «پیر تنها» نزدیک نشود. پالتوهایشان هم هدیه‌ای است از خود مصدق، همان زمان که برای سرما از پسرش خواسته بود پالتویی بخرد.

دکتر از کمبود و نقیصهای یاد کرد که باید می‌بود تا مردم ایران، به آرزوی دیرین خود، آزادی، برسند. آنجا که نوشته بود: «. باری، حرف زیاد است و مستمع به تمامِ معنی فداکار کم، بلکه خدا بخواهد که این نقیصه در ما رفع شود و ما هم بتوانیم بگوییم مملکت و وطنی داریم و در راه آزادی و استقلال آن، از همه چیز می‌گذریم».

مصدق در سال ۱۳۴۱ نیز در نامه‌یی به جهان پهلوان تختی، نتیجهٔ این «کمبود» را نوشت و بار دیگر نقشهٔ مسیرِ راه به پایان نرسیده‌اش را برای نسل فردا ترسیم کرد و با اشاره به مجاهدین الجزایر که برای استقلال میهن مبارزه می‌کردند، گفت: «ملتی هم هست که در راه آزادی و استقلال، از همه چیز می‌گذرد و دیگران هم اگر علاقه به وطن دارند، باید از همین راه بروند و آن را انتخاب نمایند».

آفتاب، آرام از میان شاخه‌های درختان باغ احمدآباد سرک کشید. نفس‌های دکتر هر روز سخت‌تر و دردش بیشتر می‌شد.

و تاریخ، در این واپسین روزها هم حاضر بود، با همان پرسش تلخ: چرا؟. چه شد آن همه حمایت ملی از این پیر تنها؟ آن سینه‌هایی که در برابر گلوله و تانک سپر شدند؟ آن حماسه اوراق قرضه ملی؟ چرا این همه آرمان و امید به این صبح سرد در احمدآباد ختم شد؟. چرا این خروش عظیم، در نهایت نتوانست آرمان استقلال و آزادی را به سرانجام برساند؟

آن «نقیصه» چه بود؟

در یک مبارزه سخت که جبهه دشمن هار، به‌اندازهٔ قدرتهای استعماری، و با پایگاه داخلی آن، یعنی درباری فاسد و شبکهٴ آخوندهای فرصت‌طلب حامی دربار، گسترده است، شور و حمایت مردمی به تنهایی کافی نیست. در بزنگاه‌هایی که خیانت و توطئه از هر سو هجوم می‌آورد، چیزی لازم است که این نیرو را هدایت کند. چیزی که در آن روز نبود.

یک نیروی منسجم. یک سازمان با کادرهایی که از همه چیز خود گذشته باشند، برای پنجه در پنجه شدن با نیروی مهیب استبداد و استعمار. یک تشکیلات منسجم! تشکیلاتی که بتواند قدرت عظیم ملی را نهادینه کند و برای شکست دشمن آزادی و استقلال ایران، پشتیبانی مردمی را سازمان دهد.

اگر آن روز یک چنین تشکیلاتی وجود داشت، نه سرویس‌های بیگانه، نه دربار، هیچ‌کدام نمی‌توانستند با یک مشت اوباش علیه مصدق کودتا کنند. یک تشکیلات قوی، حتی با تعداد کمی از مجاهدان از جان گذشته، می‌توانست در برابر این توطئه استعماری سد ببندد. اما وقتی چنین سازمانی نیست، فقط شور ملی و حمایت مردمی نمی‌تواند از پس قدرت منسجم استبداد و استعمار و پیچیدگی‌های مبارزه با آنها بربیاید

این سازمان و تشکیلات دقیقاً همان «نقیصه‌ای» بود که خود دکتر مصدق در یادداشتهاش در احمدآباد، بهش اشاره می‌کرد.

روزهای پایانی بهمن، حال دکتر وخیم شد. او را به‌بیمارستان نجمیه تهران بردند. اما می‌دانست وقت رفتن است.

و آن روز؛ وقتی در سکوت شهر سرمازده، ساعت شماته‌دار روی دیوار بیمارستان، ۶ صبح ۱۴ اسفند ۱۳۴۵ را نشان داد؛ نفس‌های دکتر بی‌صداتر شد.

نگاهش به پنجره افتاد؛ پرنده‌ای تنها بر شاخهٔ بی‌برگ سپیدار در حیاط، نشسته بود. تاریخ هم خودش را به‌واپسین لحظات رسانده بود. وقت آن بود که امانت «پیر تنها» را به‌ودیعه بگیرد؛ امانتی برای آیندگان، برای کسانی که هنوز نیامده‌اند، اما خواهند آمد.

چشمان دکتر تار شد.

پرنده کوچک از شاخهٔ سپیدار پرید. اندیشه مصدق نیز با او پرکشید و به‌فردا رفت. به‌یاد آنهایی که خواهند آمد و با رفع آن کمبود و «نقیصه»، در برابر هر دسیسه‌ای بایستند و «مرد و مردانه» برای آزادی ایران، «یکدندگی بخرج» دهند و آرمان او را به‌سرانجام برسانند.

قطره اشکی از گوشهٔ چشم «پیر تنها»، بر گونه‌اش غلتید. فروغ دیده‌اش، خاموش شد.

لطفا به اشتراک بگذارید: